« حضور روشن »
هر جمعه، بغضهای جمع شده ام را به سمت بازتاب طلایی شن ها، روان می کنم و تن آرزوهایم را در تازه های شعر و اشک، شستشو می دهم، تا تو بیایی و دستی به روی این سال های سالخوره سرکش بکشی.
بیا!
یک شعاع از چشم های خورشیدی تو کافی است تا تمام آفتاب را در نقطه کانون تماشای تو به آتش بکشد.
سلام به تو که می آیی و تمام سایه های ساکن در تنهای مردابی را در ناگهانِ حضور خویش روشنی می بخشی!
بیا که زندگی، از مسیر اصلی خود منحرف شده است و هیچ حقیقتی جز تو، واقعیت نخواهد داشت!
بیا و کدرهای قاب شده این دیوارهای ناموزون را به سمت روشنی پنجره ها سرازیر کن!
بیا، تا تمام چشم ها به جوش آیند و تب تمام مرداب ها فروکش کند.
سلام بر تو که مِهرت، بر لب های مُهر شده، در فزونی است و عشق تو در قلبها، به فراوانی رایج است.
بیا و مدّ ستاره های ممتد رادر چشم های خویش به تماشا بگذار!
اگر برای حضورت ستاره می خواهی و برای عبورت جاده، از بین چشم های منتظر، برای عبورت راهی خواهیم گشود که چشمه چشمه ستاره، به همراهی گام های پژمرده شکفته شود.
اگرچه دستهایم پژمرده است و احساسم مرده، اما دلخوشم که مسیح زنده است و قلبم از عشق آکنده.
می دانم که تو حضور نوری و این منم که با گذاشتن چشم هایم به دریچه های تماشا، مسیر تماشای تو را سدّ کرده ام.
می دانم، نفس که می کشی، آتشفشان ها خاموش می شوند و چشم که می گشایی، پندارهای سبز، سرتاسر زمین را در آغوش می کشد.
(نویسنده: محمد کامرانی)