سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مکتب قرآن و عترت

من ساسان هستم. سال 1393 ش از یکی از شهرستان‌های نسبتاً دور برای تحصیل در دانشگاه به تهران آمدم. مدتی طول کشید تا از بهت و حیرت بیرون آمدم و با فضای دانشگاه مأنوس شدم. از یکی از دختران همکلاسی‌ام خوشم اومد. دنبال این بودم تا به طریقی سر صحبت با او را باز کنم و به او بگم: «دوست دارم با او ازدواج کنم.» اما جرأت نمی‌کردم. تجربه‌ای نداشتم و خجالت می‌کشیدم از کسی دیگر هم کمک بگیرم تا واسطه آشنایی ما بشود. شماره‌ی موبایلم را در کاغدی نوشتم و دنبال فرصت بودم تا آن را هر طور شده به او بدهم. تا اینکه یک روز دیدم او از پله‌های طبقه بالاتر به سمت پایین می‌آید. من در حالی که ضربان قلبم به شدت می‌زد و دست‌هایم خیس عرق شده بود، با تظاهر به نقش کسی که عجله دارد از کنار او رد شدم، کیفم به طور عمدی با او برخورد کرد و کتاب‌هایی که در دستش بود پخش زمین شد. در حالی که وانمود می‌کردم بسیار شرمنده هستم و مرتب عذرخواهی می‌کردم، شروع کردم به جمع کردن کتاب و دفتر او، تا اینکه احساس کردم فرصتی را که مدت‌ها به دنبالش بودم آماده است. در حالی که حواسم به او بود که نبیند، شماره تلفن خود را لای یکی از کتاب‌های او گذاشتم. مکرر از آن لحظه هرگاه موبایلم زنگ می‌زد، ضربان قلبم بالا می‌رفت با عجله در پی آن بودم که چه کسی پشت خط است؟ 

از طرفی می‌گفتم: «شاید تا یک سال دیگر این برگه را در لای کتاب نبیند!» 

از طرفی دیگر به خود امید می‌دادم هر چه زودتر شماره را پیدا می‌‌کند و با من تماس می‌گیرد. تا اینکه عصر روز بعد، موبایلم زنگ زد. با تپش شدید قلب آن را برداشتم، گفتم: «الو بفرمایید.» 

مردی پشت خط بود گفت: «آقا ساسان؟»

گفتم: «بله خودمم، امرتون؟!»

گفت: «تو حراست، منتظرت هستم، هرچه زودتر بیا!»

با ترس و لرز گفتم: «چشم.»

برخلاف تصورات من از حراست دانشگاه بود، و آن دانشجو حسابی آبروداری کرده و از خجالتم درآمده بود، یک راست شماره تلفن را به دفتر حراست برده بود. و حدس زده بود که شماره را در آن تصادف ساختگی لای کتابش گذاشته‌ام. 

خودم را به حراست رساندم. آقایی که مرا نزد خود خواند و شروع به صحبت با من ‌کرد، گفت: «آقا ساسان، این این کاری که تو کردی مال چهل پنجاه سال پیشه.»

خودم رو به اون راه زدم و گفتم: «کدام کار، برام توضیح بدید!»

گفت: «خودتو به اون راه نزن، برات بهتره به اشتباهت اقرار کنی.» 

وقتی دید نه من زیر بار نمیرم و مرتب طفره میرم، به من گفت: «ببین پسر جون این راهی که تو میری من بارها اون رو آسفالت کردم، بهتره به اشتباه خودت اعتراف کنی، تعهد بدی که دیگه تکرار نشه.»

من که از بچگی حاضر جواب بودم، گفتم: «عجب شما آسفالت کاری هم می‌کنید؟!»

گفت: «حالا!»

ناگزیر مُقُر  اومدم، عذرخواهی کردم و تعهد کتبی دادم که دیگر از این سیاه بازی‌ها در محیط دانشگاه در نیارم.

اما چه کنم محیط اینجا با شهر کوچک من بسیار متفاوت بود. هر دانشجویی رو که می‌دیدم آرزو می‌کردم همسر آینده‌م باشه. با شگردهای گوناگون که به تدریج یاد گرفتم، سر صحبت را با دانشجویان باز می‌کردم و به آنها قول ازدواج می‌دادم. از شما چه پنهون تا ترم پنجم به سی و چهار نفر قول ازدواج دادم. (قول شرف!)

بدبختانه طبق رسم و رسومات منطقه‌ی ما، پدر و مادرم برای خواستگاری به خانه یکی از همسایگان رفتند و دخترشان را برای من خواستگاری کردند. به آنان گفتند: «آینده پسر ما به صورت تضمینی معلوم است:

از همین الان حقوق می‌گیره

سربازی نمی‌ره

و مزایای دیگر معلمی را برای آنان گفتند.

آنان هم قبول کردند و به اعتبار گفته‌های من و پدر و مادرم، نامزدی ما را رسماً به همسایه و فامیل اعلام کردند. اما مدیریت 35 نامزد برای من کار طاقت فرسایی بود، از درس و کلاس عقب افتادم، سه ترم پیاپی مشروط شدم. دانشگاه به من اخطار داد که برای اخراج و تسویه حساب آماده باش. مجموع مبلغی که باید به عنوان جریمه و هزینه تحصیل و تعهد و این‌ها پرداخت می‌کردم صد و بیست میلیون تومان شد.

وقتی داستان را برای پدر و مادرم تعریف کردم، از شدت ناراحتی در معرض سکته قرار گرفتند.

مادرم آمد دانشگاه و با آقای دکتر خوشبخت صحبت کرد بلکه راه چاره‌ای پیدا کنیم.

مادرم با بغض و گریه به دکتر گفت: 

- اینکه پسرم درس نخوانده، مشروط شده می‌فهمم.

- اینکه یکی از اقوام ضامن پسر ماست و برای به زحمت نیفتادن او باید 120 میلیون تومان پول بدیم، این را هم می فهمم.

 اما این درد رو کجا ببرم؟ که ما روی دختر مردم اسم گذاشتیم به اونا گفتیم: «پسرمون معلمه، سربازی نمی ره، حقوق می‌گیره.» 

الان با چه رویی به اونا بگیم همه‌ی اینها باد هواست: پسر من باید به سربازی بره، شغلی نداره و بیکاره، برای پرداخت جریمه‌ی او خانه‌مان را هم باید بفروشیم. چطور باور می‌کنن؟! نمیگن: «شما با آبروی ما و دخترمون بازی کردید؟!»

 #بها: #نظر_خواننده در ایتا ??: @drhosseins


 

سخنران مراسم بزرگداشت استاد علی صفایی که در مؤسسه لیله‌القدر برگزار شد، حجت‌الاسلام والمسلمین محمد نقدی بود.

در این سخنرانی، وی به تبیین سیره عملی استاد صفایی پرداخت.

حجت الاسلام و المسلمین نقدی رئیس مؤسسه ترجمان وحی و مدیر مسئول انتشارات هجرت، اولین ناشر آثار استاد صفایی است. او از شاگردان و همراهان قدیمی استاد صفایی بوده است.

 

چکیده سخنرانی

مهمترین ویژگی استاد صفایی، میزان تبعیت و پیروی او از معصوم و عمل به احکام اسلام است و نه چیزی بیشتر.

خداوند در قرآن درباره زندگی پیامبر اسلام(ص) می‌فرماید: «لقد جاءکم رسول من انفسکم عزیز علیه ما عنتّم حریص علیکم بالمؤمنین رؤوف رحیم»؛ (آیه 128 سوره توبه) در این آیه، چهار نکته مدیریتی وجود دارد که اگر کسی این ویژگی‌ها را داشته باشد، می‌تواند جهانی را متحول کند.

اولین ویژگی پیامبر(ص) خودی بودن اوست؛ لقد جاءکم رسول من انفسکم.

ما وقتی به سیره و سنت پیامبر مراجعه می‌کنیم، می‌بینیم با فقراء می‌نشست، با آنها غذا می‌خورد، با آنها مأنوس بود، مشکلات آنها را حل می‌کرد.

استاد فقید، صفایی که حق حیات بر گردن ما دارد، چقدر زیبا این نکته را رعایت می‌کرد؛ همراه و همگام مردم بود و مشکلات مردم را حل می‌کرد.

ویژگی دوم وجودِ نازنین پیامبر(ص)، احساس دلسوزی و هم‌دردی است؛ »عزیزٌ علیه ما عَنِتُّم»، سخت است بر پیامبر آنچه که شما را به رنج بیاندازد.

 استاد صفایی حتی به نیازهای عاطفی افراد، توجه داشت.

ویژگی سوم پیامبر (ص) این است که حریص بر هدایت دیگران است: «حریص علیکم»؛ پیامبر نمی‌خواهد حتی یک نفر به جهنم برود؛ اگرچه یهودی باشد.

 اگر یک طلبه این نگاه را در جهان معاصر داشته باشد چه اتفاقی می‌افتد؟ به اطرافش نگاه کند ببیند سَرخورده چه کسی است. گرفتار چه کسی است؟ تنها چه کسی است؟ چه کسی به بن بست رسیده؟

خدا رحمت کند آقای صفایی را. او این نگاه را داشت؛ فرسنگ‌ها راه می‌رفت تا مشکل خانواده‌ای را حل کند.

ویژگی چهارم پیامبر این است که نسبت به مؤمنین مهربان است. «وبالمؤمنین رؤوفٌ رحیمٌ». پیامبر نسبت به مشرکان هم نظر رحمت داشت؛ چه رسد به مؤمنان.

در جنگ اُحد وقتی بسیار تحت فشار بود و اصحاب از او خواستند که آنها را نفرین کند، پیامبر دعا کرد: «خدایا قوم مرا ببخش که آنها نادانند.»

استاد صفایی در دفاع از امام خمینی، پاسخ مفصلی به نامه نهضت آزادی داد.

در دوران ریاست جمهوری رهبر معظم انقلاب، وقتی خدمت ایشان رسیدیم، درباره استاد صفایی فرمود: «ایشان مثل علامه طباطبایی صاحب سبک‌اند و بنده نیز از آثار ایشان استفاده می‌کنم.»

امتیاز استاد صفایی این بود که روی میزان بود و افراط و تفریط و غلوّ نداشت.

 

 


« حضور روشن »

هر جمعه، بغض‏های جمع شده ‏ام را به سمت بازتاب طلایی شن‏ ها، روان می‏ کنم و تن آرزوهایم را در تازه ‏های شعر و اشک، شستشو می‏ دهم، تا تو بیایی و دستی به روی این سال‏ های سالخوره سرکش بکشی.
بیا!
یک شعاع از چشم‏ های خورشیدی تو کافی است تا تمام آفتاب را در نقطه کانون تماشای تو به آتش بکشد.
سلام به تو که می‏ آیی و تمام سایه‏ های ساکن در تن‏های مردابی را در ناگهانِ حضور خویش روشنی می‏ بخشی!
بیا که زندگی، از مسیر اصلی خود منحرف شده است و هیچ حقیقتی جز تو، واقعیت نخواهد داشت!
بیا و کدرهای قاب شده این دیوارهای ناموزون را به سمت روشنی پنجره ‏ها سرازیر کن!
بیا، تا تمام چشم ‏ها به جوش آیند و تب تمام مرداب‏ ها فروکش کند.
سلام بر تو که مِهرت، بر لب‏ های مُهر شده، در فزونی است و عشق تو در قلب‏ها، به فراوانی رایج است.
بیا و مدّ ستاره ‏های ممتد رادر چشم‏ های خویش به تماشا بگذار!
اگر برای حضورت ستاره می‏ خواهی و برای عبورت جاده، از بین چشم‏ های منتظر، برای عبورت راهی خواهیم گشود که چشمه چشمه ستاره، به همراهی گام ‏های پژمرده شکفته شود.
اگرچه دست‏هایم پژمرده است و احساسم مرده، اما دل‏خوشم که مسیح زنده است و قلبم از عشق آکنده.
می دانم که تو حضور نوری و این منم که با گذاشتن چشم ‏هایم به دریچه‏ های تماشا، مسیر تماشای تو را سدّ کرده ‏ام.
می‏ دانم، نفس که می‏ کشی، آتش‏فشان‏ ها خاموش می‏ شوند و چشم که می‏ گشایی، پندارهای سبز، سرتاسر زمین را در آغوش می‏ کشد.
(نویسنده: محمد کامرانی)


 

مکاشفات امیرالمؤمنین(ع) (شماره1)

قطب الدین کیذرى در شرح نهج البلاغه در ضمن مکاشفات امیر المؤمنین علیه السّلام از امام صادق علیه السّلام روایت مى‏کند که على علیه السّلام فرمودند: من در یکى از باغ‌هاى فدک بودم که حضرت رسول آن باغ‌ها را به فاطمه‏ داده بودند، زنى‏ نزد من آمد در حالى که بیلى در دست داشتم و مشغول کار بودم.آن زن مقابل من قرار گرفت و من از جمال آن در شگفت شدم و او را به بثبنه دختر عامر جمحى تشبیه کردم که یکى از زنان زیباى قریش به شمار مى ‏رفت، گفت: اى فرزند ابوطالب با من ازدواج کن تا تو را از این بیل راحت سازم و خزائن دنیا را به تو بدهم و تو همیشه تا آن‌گاه که در دنیا هستى مالک باشى.به آن زن گفتم: شما که هستید و از کجا آمده‏ اید تا از خاندانت تو را خطبه- خواستگاری- کنم، گفت من دنیا هستم، به او گفتم برگرد و شوهرى دیگر طلب کن تو شایسته همسرى من نیستى، این را گفتم و به کار خود مشغول شدم. (ترجمه کتاب الإیمان و الکفر بحار الأنوار جلد 64- ترجمه عطاردى)، ج‏2، ص: 520)

 

 

 


امام موسی کاظم علیه السلام:
کسی که در امور زندگی خود با اهل معرفت مشورت کند،
چنانچه درست و صحیح عمل کرده باشد مورد تعریف و تمجید قرار می‌گیرد
و اگر خطا و اشتباه کند، عذرش پذیرفته است.
***
از شوخی و مزاح بی‌جا برحذر باش
چرا که نور ایمان را از بین می‌برد
و جوانمردی و آبرو را سبک و بی‌اهمیت می‌گرداند.
***
نسبت به همنوع خود خیر و نیکی داشته باش
و سخن خوب و مفید بگو
و تابع بی‌تفاوت و بی‌مسئولیت مباش.
***
عالم و دانشمند را به خاطر علمش گرامی بدار و با او منازعه مکن
و به نادان اعتناء مکن، اما طردش مگردان، بلکه او را جذب کن و آنچه را نمی‌داند به او بیاموز.


به نام خدا

 

داعش در قرآن

آیه زیر به روشنی گویای احوال جنایتکاران داعش است:

إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِعِنْدَ اللَّهِ الصُّمُّ الْبُکْمُ الَّذینَ لا یَعْقِلُون‏ (انفال: 22)

قطعاً بدترین جنبندگان نزد خدا کران و لالانى ‏هستند که تعقل نمی‌کنند.

إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِ‏ عِنْدَ اللَّهِ الَّذینَ کَفَرُوا فَهُمْ لا یُؤْمِنُون‏ (انفال: 55)

بى ‏تردید، بدترین جنبندگان پیش خدا کسانى ‏اند که کفر ورزیدند و ایمان نمى ‏آورند.

 

 


به نام خدا

به مناسبت ولادت باسعادت حضرت مولی الموحدین امیر المؤمنین علی علیه السلام سرودم:

«به ذره گر نظر لطف بوتراب کند

به آسمان رود و کار آفتاب کند»

علی علی ست، چو قنبر نظر ز لطف کند

مس وجود ترا همچو زر ناب کند

چو گفت: «من و علی باب امتیم» نبی

سزاست کس که علی را پدر خطاب کند

ز شوق مقدم او، کعبه سینه بشکافد

نباشد آن قدرش صبر فتح باب کند

به روز خندق اگر او کند به میدان رو

به جان لشکر احزاب، اضطراب کند

جمال خود چو نماید شبی علی، مهتاب

ز شرم روی علی، روی در نقاب کند

خبر بداد پیمبر که خصم، ماه صیام

محاسنش ز دم فرق وی خضاب کند

هنر بود تبعیت کند علی را، کس

وگرنه دعوی حبش که شیخ و شاب کند

صفا علی که چنین منقلب کند اعدا

ببین به قلب محبان چه انقلاب کند!

(حسین صفره- صفا)

 

 

 


 

از حضرت صادق علیه السّلام روایت شده که فرمود:

  «على کل جزء من اجزائک زکاة واجبة للَّه عزّ و جلّ بل على کل منبت شعرک بل على کل لحظة فزکاة العین النظر بالعبر و الغضّ عن الشهوات و ما یضاهیها و زکاة الاذن استماع العلم و الحکمة و القرآن و فوائد الدین من الموعظة و النصیحة و ما فیه نجاتک و بالاعراض عمّا هو ضدّه من الکذب و الغیبة و اشباههما و زکاة اللسان النصح للمسلمین و التیقّظ للغافلین و کثرة التسبیح و الذکر و غیره و زکاة الیدین البذل و السخاءبما انعم اللَّه علیک و تحریکهما بکتابة العلوم و منافع ینتفع بها المسلمون فى طاعة اللَّه تعالى و القبض عن الشرور و زکاة الرجل السعى فى حقوق اللَّه من زیارة الصالحین و مجالس الذکر و اصلاح الناس وصلة الرحم و الجهاد و ما فیه اصلاح قلبک و سلامة دینک.»

براى هر جزئى از بدن تو براى خداى عزّ و جل زکات واجبى است بلکه براى هر محل روئیدن موى تو بلکه براى هر چشم به هم زدن تو، پس:

زکات چشم نظر کردن به عبرت‌ها و چشم‏پوشى نمودن از شهوات و مانند آن است.

و زکات گوش شنیدن و گوش دادن به علم و حکمت و قرآن و فوائد دین از موعظه و اندرز و آنچه در آن نجات تو است و اعراض نمودن از آنچه ضدّ این‌هاست از دروغ و غیبت شنیدن و مانند این‌ها.

و زکات زبان خیرخواهى براى مسلمانان و بیدار نمودن غافلان و زیاد گفتن تسبیح و ذکر و غیر اینهاست.

و زکات دست‌ها بذل و بخشش نمودن از آنچه خدا به تو نعمت داده و حرکت آن‌ها براى نوشتن علوم و منافعى که مسلمانان به آن منتفع شوند در راه اطاعت و امتثال امر حق، و گرفتن آن‌ها و خوددارى نمودن از بدی‌هاست.

و زکات پا رفتن در راه ایفای حقوق الهى است از قبیل زیارت مردان شایسته و رفتن به مجالس ذکر و اصلاح بین مردم و صله رحم و جهاد و آنچه در آن اصلاح قلب و سلامت دین تو است.

(طیب، سید عبدالحسین، أطیب البیان فی تفسیر القرآن، ج‏1، ص221)

 

 


به نام خدا

به یمن آستان بوسی مولی الموحدین علی علیه السلام سرودم:


بیچاره آن که چون تو شاه ندارد
هر که شناسد ترا، گناه ندارد


در حرمت بامداد محشر کبراست!
هیچ کجا چون نجف پگاه ندارد


آمده بر در گه تو سائل محتاج
آن که کنون در بساط، آه ندارد


«گر چه سیه رو شدم، غلام تو هستم
خواجه مگر بنده ی سیاه ندارد؟!»


در طلب شهر علم، هر که بر آید
جز ره درگاه تو که راه ندارد!


هر کس محراب و مسجدت به نظر دید
هیچ نظر سوی خانقاه ندارد

 

گشته ز مهرت چو باغ جان محبان
ای خنک آن دل جز این گیاه ندارد 


حسین صفره- صفا